در جاده اى رو به درختان سبز و پنجره اى روى به امید، درسایه سار ترنم یك باران صداى دختركى مى آید، دختركى كه مى خواند «من در كجاى این دنیاى پررمز و رازم؟» آنقدر كوچك است كه گاهى هم‌آواز پرندگان و گاهى در برگ هاى سفید دفترش محسوس شود. وقتى كه چشم مى گشاید در امتداد نگاهش گلهاى قالى به گل‌هاى باغچه مى‌رسند، انگشتان هنرمندانه قالیباف با نقاش جهان هستى‌گره مى خورد. او درخیالش رؤیا مى بافد، رؤیاهایى به رنگ سبز، خانه هایى پر از امید با پنجره هاى روبه نور.

جهان كوچكش را شعر مى كند، ترانه مى گوید از عشق مى خواند و آواز پرندگانى را كه در همان نزدیكى مى‌خوانند، نقاشى مى‌كند. دفترى پر از رنگ و شعر، دفترى پر از آرزوها و یك بغل امید. وقتى كه باران مى بارد در حسرت خیس شدن، نفس هایش به شماره مى‌افتد. دلش مى خواهد مثل كودكى پرجنب و جوش پاهایش را در چاله چوله هاى پر از آب باران بكوبد، مثل ماهى ها شنا كند و در دوردست هاى ساحل، نگاهش غرق شود. غرق در آرزوها، مهربانى، عشق و امید ...

دخترك نمى آید چون نمى تواند

 دویدن، پریدن، خندیدن و .... واژه هایى هستند كه هیچگاه معنا نمى شوند. او باید باحداقل‌هاى بودن، نفس بكشد. چقدر دنیا كوچك است به همان كوچكى كه من هستم به همان كوچكى كه او هست.

در امتداد نگاه دخترك، خورشید طلوع مى كند بعد غروب، جوانه مى روید، رشد و نمو مى كند. باران مى بارد. عطر گل‌ها مشام او را سیراب مى كند. 

 

هوا گرم مى شود. جشنواره رنگ ها طبیعت را زیبا مى كند و دانه هاى ریز برف آرام آرام بر روى گونه هاى زمین مى نشیند و او با تمام ناتوانیش، دردهای این روزها را به تصویر مى كشد و به نظم و نثر درمى آورد.

مى خواهد تا روزى كه نفس دارد و قلب او مى تپد از زندگى، از مهربانى و جاده اى رو به افق بگوید و من و تو با تمام داشته‌هایمان سرگردانیم. حتى ناتوان تر از او، ناتوان از درك جهان هستى، ناتوان در مهرورزیدن، یگانگى، یكرنگى ... چقدر كوچكیم در مقابل دخترك چند سانتى جنگلهاى برافراشته شمال.

هرگز فراموش نمى كنم صحنه اى را كه وى در «همایش زن در آیینه قوم تالش» به صورت درازكش روى میز دكلمه اى را براى حاضران خواند و دقایقى طولانى مورد تشویق و كف زدن هاى ممتد حضار قرار گرفت. به او نزدیك شدم و قرار مصاحبه، گذاشتم. در روز مقرر باید براى مصاحبه مى رفتم. براى پرسیدن و جواب گرفتم. اما به محض ورود به خانه او سلام و احوالپرسى محیط از حالت تهیه گزارش خارج شد و به صحبت دوستانه اى تبدیل شد. پس از یك و نیم ساعت گفت وگوى صمیمانه مهمترین چیزى كه در ذره ذره وجود او دیدم، اعتماد به نفس و اراده آهنین او بود. او شعر مى سراید و با دست هاى فلجش نقاشى مى كند. آنچه در پى مى آید گفت وگوى ما با میترا فرازنده، هنرمند معلول تالشى است.

 

براى آشنایى بیشتر خوانندگان از خودت بگو، از اینكه چند سال دارى و اهل كجا هستى؟

من میترا فرازنده، متولد خرداد سال ۱۳۵۵ اهل اكبر محله اسالم از شهرستان تالش هستم. ۷۵ سانتیمتر قد و حدود ۱۷ كیلوگرم وزن دارم.

 

آیا بیمارى تو مادرزادى است؟

نه من سالم دنیا آمدم و تا سه سالگى مانند بچه هاى دیگر بزرگ شدم اما بعد دچار نوعى تب و به دنبال آن بیمارى شدیدى شدم. به یاد دارم دست و پاهایم به شدت درد گرفت و از آن پس زندگى ام دیگر به حالت سابق بازنگشت. دست ها و پاهایم را از دست دادم.

 

آیا تصور مى كردى به حالت اولیه بازگردى و سلامتى ات را دوباره به دست آورى؟

بله من همیشه با امید زندگى كرده ام. در دوران كودكى فكر مى كردم روزى به حالت طبیعى بازخواهم گشت. بنابراین دردهاى شدید را تحمل مى كردم اما رفته رفته با واقعیت كنار آمدم. در تقدیر الهى من سرنوشت پیچیده بود. 

من این حقیقت تلخ را پذیرفته ام كه از دیگران متفاوت هستم.

 

در خانواده شما غیر از تو كس دیگرى هم معلول است؟

خواهرم كه ۱۱ سال از من بزرگتر است، كر و لال است. من فكر مى كنم خدا ما را براى هم آفریده، او دست و پا دارد و من زبان و گوش پس همدیگر را تكمیل مى كنیم. حتى براى لحظه اى نمى توانم از او دور باشم. زندگى با داشتن او برایم لذت بخش است. او مرا در فرغون مى گذارد و در حیاط مى گرداند. در واقع او نه تنها خواهر من بلكه بهترین دوست زندگى ام است.

 

با این شرایط چقدر درس خوانده اى؟

اینجا باید به نكته اى اشاره كنم. خانواده ام در تمام این مدت كمك و یاورم بودند. آنها با صبر و تحمل فوق العاده اى كنارم ایستادند و ذره اى برایم كم نگذاشتند. كلاس اول ابتدایى را همراه برادرم شروع و خیلى سریع پیشرفت كردم. همان زمان خواهرم به من نقاشى كشیدن را آموخت. تا كلاس اول راهنمایى از طرف آموزش و پرورش به منزل ما مى آمدند و از من امتحان مى گرفتند اما بعد از آن كسى نیامد و من فراموش شدم. دیگران مرا فراموش كردند اما خودم، هرگز خودم را فراموش نكردم. سعى كردم با تمام سختى ها و مشكلات یك معلول كنار بیایم. من خودم را هرگز معلول حس نكردم و نمى خواهم دیگران به چشم یك معلول به من نگاه كنند.

 

ميتراجان، رابطه‏ات با خدا چطور است؟

خدا را خيلى دوست دارم و به سرنوشتم راضى‏ام. با اينكه حتى سرم را نمى‏توانم بچرخانم تا پيشانى‏ام به زمين برسد و سجده كنم، ولى با اين وجود نمازم را هميشه مى‏خوانم و تا جايى كه وضعيت جسمى‏ام اجازه بدهد، روزه مى‏گيرم.

قرآن هم زياد مى‏خوانم. پدرم چند سال پيش يك روحانى را به خانه‏مان آورد و او به من قرآن‏خواندن را ياد داد و با هم قرآن را ختم كرديم.

من حتى نمى‏توانم موهايم را خودم شانه كنم. حتى وقتى مى‏خواهم دندان‏هايم را مسواك كنم، سرم را تكان مى‏دهم تا دندان‏هايم به مسواك توى دهانم بخورد ولى باز خدا را شكر مى‏كنم. چيزى مى‏گويم ولى دلم مى‏خواهد باور كنيد و نگوييد دارم غلو مى‏كنم. بعضى شب‏ها كه به خاطر دوستى نيت مى‏كنم، شب در خواب مى‏بينم كه مشكل او حل مى‏شود يا نه؟ اكثراً هم تعبير خواب‏هايم درست است. در ضمن بدون اينكه كسى تعبير خواب به من ياد داده باشد، خواب دوستانم را تعبير مى‏كنم.

 

يك سؤال خصوصى،  تا به حال عاشق شده‏اى؟

بله. اما عشق من، عشق به جنس مخالف نيست. ازدواج در فكرم نبوده، فقط محبت را طالبم. نسبت به همه آدم‏ها خوش‏بين هستم و آنها را مثل يك بوته گل مى‏بينم كه هر چند خار دارند ولى بايد زيبايى‏ها و خوبى‏هايشان را ديد. قطعه‏اى هم در مورد عشق نوشته‏ام كه اگر دوست داشته باشيد برايتان مى‏خوانم.

«باز پُرم از عشق، پُرم از رستن و به ابد پيوستن. باز بى‏قرار عشقم، عشقى كه در هيچ كجاى ناكجاى زمينى وجود ندارد و من خود را با تپش‏هاى قلب عاشقم همراه مى‏سازم تا خود را براى رسيدن به معبودم آماده سازم. مى‏خواهم آنقدر در راه عشق بروم تا خويشتن را گم كنم، چون اين گونه گم شدن يعنى پيدا شدنِ جاودانه.

و من بايد راه رسيدن به عشق آسمانى را از لابه‏لاى عشق‏هاى زمينى دريابم زيرا بايد كه حلقه‏هاى رسيدن را كامل‏تر كنم تا زنجيرى ناگسستنى شود براى پيوستن به معبود و همه دل‏هاى عاشق خدا.»

به نظر من انسان فقط ظاهرش مهم نيست كه مثلاً زيبا باشد يا زشت، بلكه مهم ماهيت و جوهره وجودى آدم‏هاست كه خدا خلق كرده است. ما بايد با چشمِ دل همديگر را ببينيم. روح ما وسعت بيكرانى است كه بايد آن را پرورش دهيم تا به اصل خودمان واقف شويم. هر چند همه زمينى هستيم و قدرت پرواز نداريم ولى بايد روح مان پرورش بيابد و به ارزش‏هاى انسانى خودمان دسترسى پيدا كنيم. در اينجا زنان خيلى كار مى‏كنند ولى مقام زن و روح او بالاتر از آن است كه فقط در مزرعه كار كند.

من متولد خردادم ولى عاشق ارديبهشت هستم. در اين ماه وقتى درخت‏هاى حياطمان شكوفه مى‏زنند حس مى‏كنم روح من هم همراه آنها جوانه مى‏زند و پرواز مى‏كند. بايد قدر موهبت‏هاى خدا را بدانيم و مخلوقات او را دوست داشته باشيم. من عاشق بچه‏ها هستم و حيوانات را بسيار دوست دارم و عاشق گل و گل‏كارى هستم.

در ضمن عاشق شب هم هستم. سكوت زيباى شب و همين طور هياهوى شبانه، برايم زيباست. مخصوصاً در شب‏هاى مهتابى احساس مى‏كنم كه واقعاً عاشق همه چيز شده‏ام.

 

زندگى روزمره ات چگونه مى گذرد؟

‌من با خانواده اى كه محبت واقعى را نثارم مى كنند، زندگى مى كنم و در سرزمینى كه جز بهشت مثالى براى آن نیست و با مردمانى ساده، صبور و فداكار همدم هستم. 

روزها كتاب مى خوانم، رنگ ها را به كمك مى گیرم تا خدایى ترین رنگ ها را بر صفحات دل آدم ها بزنم. باور كنید زندگى سخت اما شیرین است. روزگار مى گذرد و خدا هر لحظه نزدیكتر. امیدوارم زندگى به هم ریخته این عصر به اعتدال برسد و روزمرگى موجب نشود نشانه هاى خداوند را نادیده بگیریم.

چه انتظارى از دوستانت و مردم شهرت دارى؟

دلم مى‏خواهد مرا به چشم معلول نبينند و مرا و امثال مرا باور كنند. ما دلى به وسعت دريا داريم؛ كمك‏مان كنند تا اين دريا بجوشد و خشك نشود. مثلاً چند وقت پيش كه مرا به يك مهمانى برده بودند، زنى با ترحم جلو آمد و نگاهم كرد. يك پاى من خيلى كج است و زير لباسم جمع شده و فقط يك پايم از دامن بيرون مى‏آيد. آن زن پرسيد اى واى، پس يك پايت كو؟ من هم با لبخند گفتم گذاشتم خانه و آمدم؛ و زن دوباره گفت اى واى چه زبان دراز!

فقط انتظار دارم كه همه دركم كنند و دوستم داشته باشند، همان طور كه من آنها را دوست دارم.